شاید خود تیتر گویای چیزی باشد که در قلبم است.دردی که نمی توانستم نهفته بدارم.کاش بغضم اشک شود.قرآن می خوانم که آرام شوم و به کارهایم برسم.آرام تر می شوم ولی دستم به کاری نمی رود.یاد پیرزن کرمانی افتادم که مادر چهار شهید بود.کاش تا حالا فوت کرده باشد.کاش اگر زنده است از دنیای اطرافش بی خبر باشد یا فقط از حضور هشت میلیونی بسیجیان چیزی شنیده باشد و هنوز دلخوش باشد که رفسنجانی دست امام است.اشک نمی آید.می ترسم بغض کار دستم بدهد.می ترسم بدبینی ام به همه چیز سرایت کند و دامن همه کس را بگیرد.طغیانی علیه پندارهای گذشته.سیاست حکم می راند.کدام سیاست؟کدام دیانت؟ دلم برای مدرس تنگ شده است.کجایی سید؟ در جای خالی امریکا(دیگر از همین هم مطمئن نیستم) انگلیس به ما لبخند می زند و فریبکاری عمامه هایی که غصب شده اند هر روز نمایانتر می شود.آی ابرهای تنک که زور می زنید خورشید را بپوشانید خسته نشوید! آی مردم خسته ای که گرفتار روزگار شدید باز هم زور بزنید.آی سربازان طاغوت جهانی که مرام ما را نمی پسندید به جدال خود ادامه دهید.چقدر هوا غبار دارد.چقدر امروز زمین زمخت به نظر می آید.زمین سنگ.سنگ مثل قلب من.خشک مثل چشمان من.خسیس شده اید امروز.از چه می ترسید؟ از این که بغضم بنشیند و قلمم بایستد؟ قلم من شایسته امید کسی هست؟ استغفرالله امید همه دار و ندار ماست یا حداقل قرار است این یکی را هرگز از دست ندهیم.حق هم همین است.آن روز که خاتمی را زیر سقف سعدآبد(نماد زراندوزی و ظلم پهلوی) می دیدیم، امید سیدنا خامنه ای متعجبمان می کرد که آیا بازگشتی هست؟ امام هم همیشه همین قدر امیدوار بود.او به فتح همه جهان توسط فکر اسلام ناب می اندیشید و یارانش همین گونهاند.بگذار قاضی پرونده هر چه می خواهد حکم کند.این تسلای من است به دلی که زخم خورده است حق همیشه غالب است هر چند قاضی هم شریک خیانت بشود.